عقلی که تابع هوای قلب است..
از گوشه ای نظاره گر بودم
پرنده ی خیالم بالهایش را برهم زد 😐
روحم را صدا زد که سوار شود 😶
عقلم هم بدون هیچ گونه درنگی سوار شده بود 🙄 🙄
عازم دیاری هستند اما کجایش را نمیدانستم
تنها فقط تماشا سهم من بود..
با آنکه از ارتفاعات فوبیا دارم اما مجبور بودم آن ها را همراهی کنم ..
دو تایی جدا نشدنی(خیال وروح) که با احساسات به هر وادی میروند این بار آن عقل منطقی را هم باخود همسفر کرده بودند..
انگار عقلم حیثیت منطقی اش را از دست داده بود 😁 😁
نیت را نیک گرفتم وگفتم اینها که باهم جمع شدند حتما عازم جایی هستند که من میخواهم..
این حرفها را از قلبم میشنوید..
قلبی که از کار اینها در تعجب بود
قلبی که چشمهایش را محکم بسته تا از آن بالا ، پایین را نبیند..
وهر دقیقه از روح وعقل میپرسید : پس چی شد نرسیدیم؟
آنها هم از وضعش خوششان آمده بود وآرام آرام میخندیدند..
بلاخرررره آن پرنده زمیــــــــــن نشست..
وبا صحنه ی زیبا ودلربایی مواجه شدم ..
خدایا چشمانم چه میدید..
عقل تا ذوقم را دید گفت : مومن از کارهایمان بیمی نداشته باش که هر کاری میکنیم به دستور توست خواه این دستور خفی باشد یا آشکار..
یادت باشد که نیة المومن خیرا من عمله
ونیت های تو هست که عاقبت ما را میسازد پس با همان نیت عاشقی به این خاندان جلو برو که پشتت را سفت ایستاده ایم وامروز آمدهایم تا عهد خود را دوباره با منجی عالم تجدید کنیم وبگوییم : مولا جانم بر این بیعت ثابت قدم میمانیم وسربازت خواهیم ماند..
بله چشمهایم درست میدید.. 😭 😭
روبروی مسجد جمکران بودیم ..
وتنها این را یادم ماند که ترنم زبانم این بود:
عهد میبندم روزی لازمت بشم آقا جان