ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و .....؟
ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و ………
یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف خدمت آیت الله خویی رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتا پایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود.
من درحالی که تعجب کرده و نگران حالشان بودم سوال کردم که آیا فکر نمیکنید با این وضعیت سر تا پا سیاهپوش در گرما، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!
فرمودند: فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (ع) دارم.
پرسیدم: چطور؟؟
فرمودند: پدرم، سید علیاکبر از وعاظ معروف زمان خود بود.
همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار می شد پس از دو سه ماه بارداری بچهاش سقط می شد و بچهدار نمی شدند.
روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می گوید:…که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهل بیت (علیهم السلام) رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخششند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید که اینها حلال مشکلاتند.
پس از آنکه از منبر پائین می آید زنی به او می گوید شما که به ما سفارش می کنید تا برای گرفتن حوائجمان درب خانه اهل بیت و امام حسین برویم، چرا خودت از امام حسین(ع) نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!
ایشان درحالی که به شدت ناراحت می شوند به خانه می رود.
مادر بنده می پرسد: چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟
و ایشان قضیه را بازگو می کنند.
مادرم می گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما بچهدار شویم؟؟
پدرم می گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟ مادرم در می گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید.
در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتا پا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می شود و ۷ ماه نیز از بارداری میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.
یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.
وقتی پدرم درب را باز می کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می کند که من یک سوال دارم.
پدرم که گمان می کند سوال او یک مساله علمی و یا فقهی باشد می گوید بپرس.
اما در کمال ناباوری آن طلبه می پرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟
ایشان با تعجب می گوید بله، تو از کجا میدانی؟
باز می پرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟
پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می دهد.
ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و می گوید: سیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم را زیارت کردم.
حضرت فرمودند: برو و به سیدعلی اکبر بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین علیه السلام کردی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می کنیم و او سالم می ماند و ما او را بزرگ می کنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت می دهیم و او را به نام من “ابوالقاسم” نام بگذار.
حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟